شیداشیدا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 18 روز سن داره

دخملم شیدا

نشستن

عزیزم دیروز تونستی بشینی. دیروز عصر با هم کنار بخاری توی سالن خوابیده بودیم و شیر می خوردیم.بعد مامان بلند شدم و تو هم بعد صد بار دور خودت چرخیدن موفق شدی بشینی. کلی خوشحال شدی که موفق شدی.واسه همین دوباره و دوباره تکرار کردی.   بهت تبریک می گم انجام کار جدیدتو دیشب رفتیم خونه مامانجون. واست با موبایل آهنگ گذاشتیم و موبایلو ازت فاصله دادیم که مثلا تو دنبال موبایل سینه خیز بری ولی تو همونجا نشستنی شروع کردی به رقصیدن. یه قری می دادی که نگو.... وقتی هم از زمین بلندت می کنیم کف پاهاتو به هم می زنی و می رقصی.  این کارو وقتی آقاجون هم واست شعر لی لی لی و گل گلی رو می خوننم انجام می دی. خیلی دوستت دارم جوجه طلا...
18 دی 1390

سینه خیز رفتن

جیگرم دو روزه استعدادهات داره شکوفا می شه. کارات دائم مامان و بابا رو شگفت زده می کنه. امروز روی زمین گذاشته بودمت که تو به سمت مامان خوابیدی روی زمین و شروع کردی با جیغ به سمت مامان اومدن. اینقدر از حرکت سینه خیز رفتنت تعجب کرده بودم که به جیغ هات توجهی نکردم. حدود نیم متر که سینه خیز اومدی خیلی خسته شدی و خوابیدی روی زمین. وقتی هم بابا از سرکار اومدن وو من واسشون تعریف کردم بابا هم گذاشتنت زمین و تو حدود یک متر به راحتی سینه خیز رفتی. دیروز هم کار جالبی کردی. فنجونت کمی آب داشت و روی میز بود. تو با روروکت داشتی راه می رفتی که فنجونتو دیدی و به سمتش رفتی. اونو برداشتی و کمی آب خوردی. بعد خواستی دوباره بخوری ولی ایندفعه از لبه ...
14 دی 1390

تولد پسرعمو رادمهر

دخملک نازم،الهی فدات بشم که همه رو شیدا و شیفته خودت می کنی. چند روز پیش جشن تولد یک سالگی رادمهر پسر عمو مجتبی بود . عموینا چند روزیه از عسلویه اومدن و تصمیم گرفتن برای رادمهر جشن بگیرن. به پیشنهاد زنعمو زهره قرار شد توی تولد نمایش اجرا کنن. چون تعداد بچه ها کم بود قرار شد تو و رادمهرم نقش آفرینی کنید و چون شما هم بتونید از پسش بربیایید نمایش ساده ی بزبزقندی را انتخاب کردیم. از عصر رفتیم خونه مامانجون و اول مراسم کیک و شمع و کادو برگزار شد. بعد از اون مراسم شام . تو توی تمام مراسم آروم بودی.فقط وقتی پشت دوربین بچه ها دست می زدند که رادمهر به دوربین نگاه کنه شروع می کردی به تکون تکون خوردن و می رقصیدی. عموم محمد می گه تو ...
12 دی 1390

دست دسی کردن

عزیزم، آقاجون ها چند روزیه عمل کردن.آقاجون بابا(منظورم بابای باباست)(آخرم باید یه کاری واسه این تشابه اسم بکنیم) چشمشون خیلی خوبه ولی آقاجون من(منظور بابای مامان) حالشون بده و هنوز بیمارستان بستریند. دیروز که گذاشته بودمت پیش خاله حورا و رفته بودم بیمارستان وقتی اومدم تو پای برنامه فیتیله دست زدنو یاد گرفته بودی.هرچی شهر می خوندن تو دست می زدی.حتی وقتی می گفت بچه ها دست بزنید تو همراهشون دست می زدی. اگه گریه هم بکنی و یکی بهت بگه دست دسی دست دسی تو شروع به دست زدن می کنی. دیشب موقع خواب در حال شیر خوردنم دست می زدی. خیلی خوشحالی که دست زدن بلدی. منم شعر حسنی نگو بلا بگو رو می خونم و تو دست می زنی. جیگرم کم کم موهات می خواد ...
10 دی 1390

سقوط از تخت خواب مامان و بابا

زنبورک ویز ویز من ، امروز گذاشتمت روی تخت خواب خودمون که بهت حریره بدم.یکدفعه بابا صدام زدند.منم رفتم توی آشپزخونه. بعد از ٣٠ ثانیه صدای جیغغغغغغغغت بلند شد.تا حالا اینجوری جیغ نزده بودی.داد زدم: مصطفی، افتاد. و دویدم به سمت اتاق. تو چند تا غلت زده بودی و افتاده بودی پایین زیر میز اتو. بلندت کردم و بقلت کردم.همینجور گریه می کردی. پیشونیت چند تا خراش برداشته بود. حسابی گریه کردی و من و بابا نازتو کشیدیم. بعدم رفتیم خونه مامانی و تو اونجا خیلی دمغ بودی. یک کار جدید یاد گرفتی.بابا می ذارنت روی اپن آشپزخونه یا روی میز و تو خودتو پرت می کنی توی بقل بابا. موقع انداختن خودت چشماتو می بندی و با شتاب خودتو پرت می کنی که نبینی ...
5 دی 1390

شب یلدا

عزیزم اولین شب یلدات مبارک. شب یلدا رفتیم خونه آقاجون و مامانی.خاله حوریه و خالهه حورا و دایی مهدی هم بودن. تو با دیدن کرسی کلی ذوق کردی و از لحاف گل گلی قرمز روی کرسی کلی به وجد اومده بودی. خاله حورا می گفت این لحاف گل گلی منمو به وجد آورده چه برسه به این بچه!!! وقتی مامانی بردنت زیر کرسی و لامپ نارنجی زیر کرسی رو نشونت دادن خنده هات دیدنی بود. مامانی هم یه توپ به شکل هندونه بهت کادوی شب یلدایی دادن که تو خیلی دوستش داری. آقاجونم واست فال حافظ گرفتن که این غزل اومد     اینم عکست پشت کرسی بوس کردن یاد گرفتی.تموم لپتو چند ثانیه جمع می کنی تو بعد بوس می کنی.وقتی هم رو دور بوس کردن افتادی هی تکرار می...
3 دی 1390

عکس شیدا در مراسم دعای علی اصغر خونه مامان جون

روز علی اصغر مامان جون مراسم علی اصغر گرفتن.من و بابا هم تدارکات دعا بودیم.تزیین سفره هم به عهده ما بود.اینم عکس تو کنار عروسک علی اصغر اونروز به قدری از خانم ها با چادر مشکی ترسیدی که در طول مراسم تو رو پایین پیش پریسا و بنیامین گذاشتم.آخرم که بالا اومدی یا بغل خاله ها بودی یا زیر چادر مامانی قایم شده بودی. ...
25 آذر 1390

عواقب ناز کشیدن

عسلم دیروز باهمدیگه رفتیم خونه مامانی.نشسته بودیم که من یکدفعه دیدم دکمه بقل گردنتو یادم رفته ببندم.با یک دست شروع به بستن دکمه فشاری شدم که یک کوچولو پوست گردنت گیر دکمه رفت.کمی اخم کردی و تموم.دوباره مشغول بازی شدی. من عذاب وجدان گرفتم و گفتم: عزیزم ببخشید.معذرت می خوام که گردنتو گیر گذاشتم. جیگرم ببخشید. مامانی که تازه از آشپزخونه اومده بودن بیرون با شنیدن این حرف گفتن:مامان بد.چیکار کردی با نازگل من.آخیییی عزیزم مامان چیکارت کرد؟ تو که قبلا عین خیالت نبود با شنیدن این حرف نگاهی به مامانی کردی و اشک تو چشمات جمع شد در این موقع خاله حورا از اتاق دیگه بیرون اومد.گفت :عزیزم دردت گرفت.بیا گردنتو بوس کنم خوب شی.چی شد گردن کوچولوت ع...
24 آذر 1390

شروع هشت ماهگی

جوجه طلایی من، تو دیگه امروز ٧ ماهت تموم می شه. ٢ روزه کارای جدیدی یاد گرفتی. وقتی خوشحال می شی قیافتو مثل موش می کنی و هی از تو دماغ تند تند نفس می کشی. وقتی هم اداتو در می آرم تو دوباره تکرار می کنی. پشت پاهاتو که نگه دارم کلی راه جلو سینه خیز جلو می ری. اینقدر زور می زنی که انگار داری از کوه بالا می ری. غذات باید سفت باشه.سوپ و شل دوست نداری.منم سوپ سفت می پزم و می کوبم و بهت می دم.تو هم با اشتها می خوری. از وقتی غذاخور شدی یبوست شدیدی گرفتی.دل مامان و بابا کباب می شه وقتی که گلاب به روتون می خوای پیف کنی. اینقدر زور می زنی و جیغ می زنی که عرق از همه جات سرازیر می شه. بعد هم بی حال تو بغلم می افتی. دیروز همراه با تو که گریه می...
21 آذر 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دخملم شیدا می باشد