دست دسی کردن
عزیزم، آقاجون ها چند روزیه عمل کردن.آقاجون بابا(منظورم بابای باباست)(آخرم باید یه کاری واسه این تشابه اسم بکنیم) چشمشون خیلی خوبه ولی آقاجون من(منظور بابای مامان) حالشون بده و هنوز بیمارستان بستریند.
دیروز که گذاشته بودمت پیش خاله حورا و رفته بودم بیمارستان وقتی اومدم تو پای برنامه فیتیله دست زدنو یاد گرفته بودی.هرچی شهر می خوندن تو دست می زدی.حتی وقتی می گفت بچه ها دست بزنید تو همراهشون دست می زدی.
اگه گریه هم بکنی و یکی بهت بگه دست دسی دست دسی تو شروع به دست زدن می کنی.
دیشب موقع خواب در حال شیر خوردنم دست می زدی.
خیلی خوشحالی که دست زدن بلدی. منم شعر حسنی نگو بلا بگو رو می خونم و تو دست می زنی.
جیگرم کم کم موهات می خواد رشد کنه. از 1 ماهگیت که واسه عروسی فروغ دختر عموی مامان موهاتو کوتاه کرده بودم رشد نکرده بود تا همین هفته.
بابا می ذارنت لب اپن آشپزخونه تو هم چشاتو می بندی و خودتو با خنده تو بقل بابا پرت می کنی.
توی روروک می شینی و منتظری کسی از راه برسه.اونوقته که با شیطنت فرار می کنی و منتظری که دنبالت کنن و بازی کنی.
راستی دیروز برای اولین بار شیرموز خوردی و خیلی دوست داشتی.