آقاجوون رفت
- روزای سختی رو پشت سر گذاشتیم، هم من هم تو و هم سختتر از همه بابا. آقاجون به قول خودت جواهری یا نیستانک از بین ما پرکشید و رفت.بعدچند هفته مریضی و بیمارستان بودن آقاجوون دیگه نتونست مریضی رو تحمل کنه . چند هفته ای هی مرخص میشدن و دوباره که خونه می اومدن حالشون بد میشد و بستری میشدن.تو این مدت تو یه بار بیمارستان یدنشون رفتی که خاطره بدی واست شده و دیگه نمیخوای بیمارستان بری.
- سعی کردم کمتر تو توی مراسم ها باشی که روحیت خراب نشه ولی بازم همیشه نمیشد.خاله حوریه و خاله حورا سنگ تموم گذاشتن واسه مراقبتت.
- خیلی روحیت خراب شده.دایم سراغ آقاجونو میگیری.همش میگی آقاجوون بیمارستانن خوب میشن میان.
- چند روز پیش که با دستای کوچولوت دعا میکردی ازت پرسیدم واسه کی دعا میکنی گفتی واسه آقاجوون که زود خوب بشن بیا خونشون.
- دیروزم به من میگفتی بریم بیمارستان دیدن آقاجوون.
- توخیلی آقاجونودوست داشتی.دایم میرفتی پایین و دست آقاجون میگرفتی و میبردی سر کمدشون تا بهت بیسکوییت جو بدن.
- دل هممون برای آقاجوون تنگ شده برای غر زدناشون، ایراد گرفتناشون، اخم کردناشون، عصا وکلاه و ساعت و عینک و دستکش و عبا و جوراب و خنده ها و ذوق کرددن واسه شیرینی و بستنی و پفک و دم در نشستنا و خلاصه برای خود خودشون
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی