شروع هشت ماهگی
جوجه طلایی من، تو دیگه امروز ٧ ماهت تموم می شه. ٢ روزه کارای جدیدی یاد گرفتی.
وقتی خوشحال می شی قیافتو مثل موش می کنی و هی از تو دماغ تند تند نفس می کشی. وقتی هم اداتو در می آرم تو دوباره تکرار می کنی.
پشت پاهاتو که نگه دارم کلی راه جلو سینه خیز جلو می ری. اینقدر زور می زنی که انگار داری از کوه بالا می ری.
غذات باید سفت باشه.سوپ و شل دوست نداری.منم سوپ سفت می پزم و می کوبم و بهت می دم.تو هم با اشتها می خوری.
از وقتی غذاخور شدی یبوست شدیدی گرفتی.دل مامان و بابا کباب می شه وقتی که گلاب به روتون می خوای پیف کنی. اینقدر زور می زنی و جیغ می زنی که عرق از همه جات سرازیر می شه. بعد هم بی حال تو بغلم می افتی. دیروز همراه با تو که گریه می کردی و زور می زدی و بی حال می شدی من و بابا هم گریه می کردیم.بابا یک دستمال گرفته بودن دستشون و یک بار اشک خودشونو پاک می کردن یک بار اشک تو رو که گوله گوله از زیر چشات می چکید پایین.
منم یاد روز زایمانم افتادم که همراه من که درد می کشیدم مامانجونم گریه می کردن. عزیزم یه روزم ایشالا تو مامان می شی و می فهمی که من چی می گم.
دیروز به قول بابا سر سری یاد گرفتی. سرتو تکون تکون می دی.دستتم می گیری دم دهنت که با تکون دادن سرت صدا بده.
روزی چند بار با بابا قربون صدقت می ریم.اینقدر خوش اخلاقی که هر کی رو می بینی واسش می خندی.مثلا وقتی هفته پیش واسه عاشورا رفته بودیم نیستانک تو حسینیه با همه بازی می کردی. وقتی هیئتو دیدی می خندیدی و می خواستی از بغل زنعموی بابا بپری زمین. تو حسینیه تا می فهمیدم یکی میاومد و می گرفتت و می بردت و من باید دنبال صدای خندت می اومدم تا پیدات کنم.
میونتم با بچه ها عالیه.مخصوصا بنیامین.
خیلی خیلی دوستت داریم عزیزم