شیداشیدا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 18 روز سن داره

دخملم شیدا

حرف زدن

زنبورک ویز ویز من 6 ماه و نیمه شدی. زبونت داره باز می شه. کلمه هایی مثل أده و ددر و آقا (adda , dada , agha)  رو می گی. تا سوار ماشین می شی شروع می کنی آواز می خونی.یه جورایی واسه خودت لالایی می خونی تا خوابت ببره. اگه 6 ساعتم تو ماشین باشی از خواب بیدار نمی شی. مثل وقتی که توی شهریور واسه عروسی حمید رضا و علی حاج آقا هاشم رفته بودیم تهران.تموم راهو خواب بودی. فقط بیدار می شدی شیر می خوردی و دوباره خواب تا وقتی ماشین وای می ستاد بیدار می شدی. اگه شکمت سیر باشه خوب می خوابی ولی اگه گرسنت باشه یک ربع یک بار بیدار می شی و می خوای شیر بخوری. امروز واسه اولین بار توی زندگیت برف دیدی.مبارکت باشه عزیزم. ...
5 آذر 1390

غذا خوردن شیدا

غذای کمکیتو شروع کردم. حریره خیلی دوست داری. فرنی معدتو به هم می ریزه. عاشق آب سوپی. خودت با دستای کوچولوت ظرفتوو می گیری  و سر می کشی.هر وقت مامان یا بابا می خوایم آب بخوریم طوری نگاه می کنی که دیگه آب از گلومون پایین نمی ره و اول باید به تو آب بدیم.   همیشه من و بابا و مامانجون تو رو شیدا خانم صدا می زنیم.یه بار هر چی بابا صدات زد شیدا جواب نمی دادی تا اینکه گفت شیدا خانم. اونوقت تو با سرعت نگاش کردی. به قول بابا خیلی اجیس جیسی  که وقتی خانم صدات می کنن جواب می دی. امروز مامان یک کم مریض بودم.با هم رفتیم دکتر. خانم دکتر مطهره فرخ خیلی تو رو دوست داره.تو که با بابا بیرون بودیت اینقدر سراغتو گرفت که آخر اومدید تو. گف...
2 آذر 1390

شش ماهگی

جیگر طلا، الان ١ روزه که تو شش ماهگی رفتی. واکسنت اذیتت کرد. ٢ روز تب داشتی. جای واکسنت هنوزم قرمزه و سفت شده. حالا یاد گرفتی که قشنگ بنشینی. دور و برتو چند تا بالشت می زارم که خدایی نکرده به زمین نخوری.تو هم نشستنو دوست داری. دیروز برای اولین بار فرنی خوردی.برای اولین بار بود که شیر پاستوریزه می خوردی.مثل اینکه به معده ات نساخت.تا شب نق می زدی آخرم کلی گلاب به روتون بالا آوردی و راحت شدی. عاشق بنیامین شدی. اگه تو مجلسی بنیامین باشه دیگه محل به کسی نمیزاری. دیشب که مامانی اینا با خاله اومده بودن  اینجا بنیامین حالش خوب نبود و محلت نمی ذاشت ولی تو از اول تا آخر پیشپاهاش وایساده بودی و واسش قنج می زدی. آخه دختر که اینقدر سبک ن...
23 آبان 1390

واکسن شش ماهگی

الهی مامان واست بمیره. وقتی لباس پوشیده و حاضر در خونه رو باز کردم و مطمئن شدی که می خوایم بریم بیرون یک قنج بلند زدی. بیخبر از اینکه می خواستیم ببریمت واکسن بهت بزنیم. اول قد و وزن شدی. وزنت ٧ کیلو و ٥٠٠ گرم بود و قدت ٦٨ سانتی متر. بعد رفتیم واسه واکسن. یکی خوراکی و دوتا هم هر پاییت یکی. فریادت بلند شد. من وقتی چشمای ستاره ایتو یادم می اومد که در خونه چه ذوقی کرده بود خودمو نبخشیدم که اینطور گریتو در آورده بودم. امیدوارم خیلی اذیت نشی و مثل دفعه پیش تب نکنی. ...
18 آبان 1390

افتادن از تخت

عزیز دلم، بالاخره انتظارها به پایان رسید و ما یک عدد لپ تاپ خریدیم و بالاخره من می تونم به راحتی واسه صفحه ات مطلب بذارم. امروز اتفاقی واست افتاد که من و بابا را خیلی ترسوند ولی خدا را شکر به خیر گذاشت. طبق معمول هر روز تو وسط روز یک خواب قیلوله رفتی و من تو رو روی تخت خوابوندم ولی نه روی تخت خودت روی تخت مامان و بابا. بعد با خیال راحت رفتم که به کارام برسم. حدود یک ساعت بعد با بابا داشتیم میوه می خوردیم که صدای بازی کردنتو شنیدم ولی توجهی نکردم تا شاید باز خوابت ببره.  یک دفعه صدایی از اتاق اومد و صدای گریه ی تو بلند شد. بابا گفت: چی بود؟ من داد زدم شیدا افتاد....... نفهمیدم چه جوری خودمو توی اتاق رسوندم. تو از وسط ...
17 آبان 1390

پا خوردن

عسل من ٢ روزه یاد گرفتی شست پاتو می خوری. دو دستی مچ پاتو می گیری و پا تو می خور. آنچنان مچ مچی می کنی که نگو. لباسای سایز ١ دیگه کوچیکت شدن و من لباس سایز ٢ بهت پوشوندم. عزیزم لباس نو مبارک.
2 مهر 1390

واکسن 4 ماهگی

دخملم ٢ روز پیش واکسن ٤ ماهگیتو زدیم. خیلی اذیت شدی. ٢ روز تب داشتی و هنوزم بی حال و بد اخلاقی. اردک بوقیتم بردیم که مثلا آرومت کنه ولی بی فایده بود. قبلش خانمه می خواست وزن کنه. اینقد دست و پا زدی که وزنت معلوم نبود.وزنت ٦ کیلو و ٤٠٠ بود و قدت ٦٥ سانت. قبل از واکسن اینقد خندیدی که نگو ولی الان ٣ روزه که از اون خنده ها خبری نیست. خدا کنه تا فرداشب که عروسی رضا خاله فاطمه است خوب بشی. شنبه هم اولین مسافرت طولانیتو رفتی. رفتیم تهران عروسی علی پسر حاج آقا هاشم. بابا عقب ماشین کریرتو جاسازی کرد و تو تموم راه خواب بودی. وقتی ماشین راه می افتاد می خوابیدی و تا وای می ستاد بیدار می شدی. اونوقت حسابی سر حال بودی و با همه بازی می کر...
24 شهريور 1390

دکتر

عزیزم امروز برای اولین بار دکترت بردم و برگ اول دفترچه بیمت رو خط خطی کرد. امیدوارم آخرین برگ هم باشه که خط خطی می شه.   چند روزه استفراغ می کنی و باد تو دل کوچولوت می پیچهو دکترم یه قطره داد که ایشالا خوب بشی. وزنت ٦ کیلو و ٤٠٠ گرم بود. تو کیلینیک هر آدمی که می دیدی بهش می خندیدی و سرت دنبال هر کی رد می شد می رفت. حالا فکر کن کیلیکم شلوغ و دایم یکی از جلوت رد شه!!!! کارای جدیدی که می کنی: خودتو از روی کریر بلند می کنی و می خوای بشینی و می خوای پرت کنی جلو. بالاخره تونستم گولت بزنم و شیر ریختم تو شیشه و بهت دادم و تو هم خوردی. بابا بغلت می کنه و هوشتی بالات می کنه و تو از خنده قش می کنی و خودتو مثل قنچ جمع می کنی...
15 شهريور 1390

شیدا 2 ماهه

  عزیزم باید منو ببخشی که نتونستم واست بنویسم آخه کامپیوترمون خرابه. الان تو ٢ ماه و یک هفته شدی. سر ٢ماهگی واکسنتو زدیم. با بابا رفتیم و خودم محکم پاتو گرفتم و خانمه به هر کدوم از پاهات یک سوزن محکم کوبید که جیغت بلند شد  ٢ روز تبداشتی و بالاخره خوب شدی. الان دایم میخوای بلند شی. هی سرتو بلند می کنی و خودتو به جلو پرت می کنی و این یعنی منو بنشونید. با اینکه کمرت درد میگیره ولی همش می خوای بشینی. خونه مامانجون که می ریم دایم نگاهت به پنکه سقفیه که روشن کنن و تو عاشق اینی که بچرخه. هفته ی پیش از صدای باز و بسته کردن زیپ ساکت قهقهه می زدی. خنده هایی که تا حالا نکرده بودی. الن حدود ٥ کیلو و ٣٠٠ گرمی و قدت ٦...
3 مرداد 1390

تولدت مبارک

عزیییییییییییییییییییییییییزم بالاخره به دنیا اومدی مقدمت گلباران (چه جمله ی شعاری!!!) جیگرم، بزار از اول تعریف کنم. چهارشنبه آخر شب وقتی برای مامانی و بنیامین جشن تولد گرفتیم من احساس کردم حالم خوب نیست. واسه همین ساعت یک ونیم نصف شب با بابا و مامانی رو به اصفهان حرکت کردیم و صبح پنجشنبه رفتیم بیمارستان الزهرا. مشکلی نداشتی ولی دیگه دکترا گفتن درست نیست بیشتر از این اون تو بمونی. فورا منو بستری کردن و آمپول فشار تزریق شد. چشمت روز بد نبینه. از اونجایی که جنابعالی جات اون بالا خوب بود پایین نمی اومدی. بنابراین بنده تا ٩ شب درد مرگباری کشیدم. تا اینکه بالاخره در ساعت بیست و یک و چهار دقیقه روز ٢٢ اردیبهشت چشم به دنیا باز ک...
25 ارديبهشت 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دخملم شیدا می باشد