غذا خوردن شیدا
غذای کمکیتو شروع کردم.
حریره خیلی دوست داری. فرنی معدتو به هم می ریزه.
عاشق آب سوپی. خودت با دستای کوچولوت ظرفتوو می گیری و سر می کشی.هر وقت مامان یا بابا می خوایم آب بخوریم طوری نگاه می کنی که دیگه آب از گلومون پایین نمی ره و اول باید به تو آب بدیم.
همیشه من و بابا و مامانجون تو رو شیدا خانم صدا می زنیم.یه بار هر چی بابا صدات زد شیدا جواب نمی دادی تا اینکه گفت شیدا خانم. اونوقت تو با سرعت نگاش کردی. به قول بابا خیلی اجیس جیسی که وقتی خانم صدات می کنن جواب می دی.
امروز مامان یک کم مریض بودم.با هم رفتیم دکتر. خانم دکتر مطهره فرخ خیلی تو رو دوست داره.تو که با بابا بیرون بودیت اینقدر سراغتو گرفت که آخر اومدید تو. گفت خیلی ناز شدیو خان و بزرگ شدی.سفارش کرد حتما واست اسفند دود کنم.
چندوز پیش با بابا انار می خوردیم که تو سر رسیدی و از اون نگاه های مظلوم کردی.منم که دلم نیومد بهت ندم یک دونه انار برداشتم و دم دهنت ترکوندم که مثلا آبشو بخوری ولی آبش پاشید تو چشمت. حسابی چشات سوخت و تو یک عالمه چشاتو مالیدی.
ببخشید عزیزم.