شیداشیدا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره

دخملم شیدا

کارهای جدید شیدا

عزیزم اینروزها نمی دونم چرا وقت نمی گنم مطلب واست بذارم.الانم سعی می کنم به سرعت کارهای بامزت رو بنویسم. این روزها خیلی بزرگ و باهوش و خانم و البته با مزه شدی. چند روز پیش بابا از صبح سر کار رفتن و من و تو تا غروب تنها خونه بودیم. عصر حسابی دلت گرفته بود.هی کلاهتو برمیداشتی و می دادی به من و می گفتی: ددر من کلاهو ازت می گرفتم و می ذاشتم اونطرف. تو دوباره بر می داشتی و می دادی به من و می گفتی : ددر بعد چند بار تکرار من کلاهتو قایم کردم. تو رفتی گشتی شنلتو پیدا کردی و سعی می کردی بپوشی و می گفتی : ددر. منم دلم سوخت و لباست پوشوندم و با کالسکه رفتیم پارک مهارت سر بلوار.تو کلی ذوق کردی. هوا دیگه کم کم گرم شده و بعد از ظهر ها در حیاط...
25 فروردين 1391

کلاغ پر

عیزم،چند روزه کلاغ پر یاد گرفتی. بهت می گیم : کلاغ دستتو میاری بالا می گی : در می گیم : گنجیشک دستتو میاری بالا می گی : در می گیم: شیدا دستتو میاری بالا می گی :در بعد دست می زنیم و می خونیم: شیدا که پر نداره ، خودش خبر نداره تو هم دست می زنی و می خندی الهی فدات بشه مامان ...
22 فروردين 1391

خاطرات عید نوروز

موش موش مامان(اسمی که هروقت اینجوری صدات میزنم کلی واسم موش میشی) عید هم با همه خاطرات خوب و بدش گذشت. روز قبل از عید به حمام و نظافت و چیدن هفت سین گذشت. موقعی که من هفت سین رو آماده می کردم چون تو دست به وسایل نزنی یه آبپاش دادم دستت. تو هم با بابا شروع به بازی با آبپاش کردی. بابا یه کم آب می پاشیدن تو صورتت و تو قاه قاه می خندیدی. ایقدر خندیدی که ترسیدیم دل درد بگیری و بابا بی خیال شدن. صبح قبل از سال تحویل بیدار شدی و صبحانه خوردی و حاضرت کردم و بابا و من سر سفره هفت سین نشستیم(البته میز هفت سین)   ساعت حدود یه ربع به نه سال تحویل شد و من و بابا یه جفت گوشواره شکل گل بهت عیدی دادیم.به همراه یه سکه یک گرمی و یک اسک...
17 فروردين 1391

4 شنبه سوری

موش کوچولوی من قول داده بودم خاطرات روزهای قبل از عیدو بنویسم تا به خاطرات عید برسیم. از 4 شنبه سوری شروع می کنم. واسه 4 شنبه سوری طبق رسم هر ساله مراسم در خونه مامانی انجام شد. عمه زهره رو هم با خودمون بردیم. خاله حوریه و بنیامین،دایی مهدی و زندایی،دایی امین و همسایه قدیمی خانم خردمند با دخترشونم بودن. یه آتیش روشن کردیم و تو با دیدن آتیش ذوق کردی. دایی امین بقلت کرده بود و دایم از روی آتیش می پرید. بقل هر کی می رفتی از آتیش می پروندت. اینقدر که آخر سر از همه بیشتر بوی دود می دادی. فشفشه رو هم که روشن کردیم با تعجب نگاه می کردی. آخر شب بخاطر دود زیادی که خورده بودی حالت تهوع داشتی و هرچی می خوردی برمی گردوندی. خیلی خوش گذشت. ...
15 فروردين 1391

نوروز 91

عزیزم عیدت مبارک بعد خاطرات قبل از سال نو و مراسم چهارشنبه سوری رو می نویسم. فعلا اجازه بده سال نو به همه تبریک بگم و آرزو کنم واسه همه خصوصا من و تو و بابا سال خیلی خوبی باشه. اینم ٢ تا عکس از سفره هفت سین. عجله دارم چون داریم می ریم تهران واسه عروسی فهیمه دخترعموی بابا.     ...
3 فروردين 1391

خاطرات کیش

بعد یه غیبت دوباره سلام. بالاخره خدا کمک کرد و ما مسافرت رفتیم و به سلامتی برگشتیم. جای همه خالی خیلی خوش گذشت. عزیزم از نایین با تاکسی تا فرودگاه رفتیم و تو توی فرودگاه غذاتو خوردی و کلی بازی کردی. با یه پسر بچه که اسمش یادم نیست و قرار بود با ما به کیش بیاد کلی بازی کردی. توی هواپیما فورا شروع کردی به شیر خوردن که اوج گرفتن هواپیما گوشاتو اذیت نکنه و به خواب رفتی. توی طول پرواز بیدار شدی و بازی کردی. من چراغ بالای سرمو بهت نشون دادم و گفتم برق و تو کلی ذوق کردی و تکرار کردی. دوباره موقع نشستن هواپیما شیر خوردی و خوابیدی. البته گوشاتم با دستمال کاغذی بسته بودم. خدا رو شکر پرواز اذیتت نکرد. به محض رسیدن رفتیم خونه ای  ک...
23 اسفند 1390

سفر به کیش

عزیزم اگه خدا بخواد بالاخره کارای سفر جور شد و واسه فردا بلیط گرفتیم ساعت ٢.٥ بعد از ظهر از فرودگاه اصفهان. بالاخره تو اولین سفر طولانی زندگیتو می ری همراه با من و بابا. البته این سفر یه جورایی ماه عسل مامان و بابا هم حساب می شه. چون توی اسن ٣ سال اوضاع مالی بابا اجازه نداد منو ماه عسل ببره و حالا یک تیر و چند نشون شده. ایشالا فردا این موقع توی کیش هوای گرم نوش جان می کنی نه مثل اینجا که امروز اینقدر برف اومد. امیدوارم توی هواپیما اذیت نشی.آخه اولین باره که سوار هواپیما می شی. امروز خاله حوریه اومد کمک و تو رو حموم کردیم و وسایل سفرو بستیم. امیدوارم بهمون خوش بگذره. ...
7 اسفند 1390

شیدا در جشن عقد

جیگرم، فدات بشم که حالا که می خوایم بعد مدت ها سفر بریم مریض شدی. چند روزیه آبریزش بینی داری و حال و جون درست و حسابی نداری. من چند روز بهت برای اولین بار شربت سرماخوردگی دادم و تا دیروز که دیدم خوب نشدی و منم ازت گرفتم رفتیم دکتر. آقای دکتر گلوتو دید و گفت مشکلی نیست.شربت دیفن هیدرامین و قطره استامینوفن داد. امروزم هنوز آبریزش داری. ایشالا خوب بشی تا پس فردا که می خوایم بریم مسافرت عالی باشی. 2 روز پیش مراسم عقد خواهر زندایی مریم در اصفهان بود. همه رفتیم و با فامیل دیداری تازه کردیم. تقریبا فامیل های بابا همشون اومده بودن. عمه سعیده و عمه زهره و عمو مسعود از شیراز و عمو مجتبی از جم همه بودن. خیلی خوش گذشت . اولش که تو ...
6 اسفند 1390

جیغ شبانه

دخملم مدتیه شبها از ساعت های حدود ٤ یکدفعه توی خواب جیغ می زنی. یک جیغ وحشتناکی که آدم می ترسه. منم فورا بهت شیر میدم و تو یه نیم ساعتی میخوابی و بعد نیم ساعت دوباره... یادم بخیر وقتی نوزاد بودی و واسه شیر بیدار میشدی اول یه عالمه فخ فخ می کردی.بعد کم کم به نق نق میرسید. اگه به دادت نمیرسیدم به گریه تبدیل میشد. ولی الان مستقیم میری سر اصل مطلب یعنی جیغغغغغغغغغ یاد گرفتی وقتی یه چیزی میخوای یا می خوای یکی بیاد پیشت انگشتای کوچولوتو باز و بسته میکنی یعنی بیا قربون انگشتای کوچولوت که بعد تعریفایی که توی مطلب انگشتای جادویی کردم کار جدیدی کرده. انگشتاتو کردی زیر دکمه های موبایل بابا و یکی یکی از جاش در آوردی یا درستر بگم هم...
1 اسفند 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دخملم شیدا می باشد