شیداشیدا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 10 روز سن داره

دخملم شیدا

سرلاک

بالاخره موفق شدم از حالت پاستوریزه درت بیارم و یه غذایی غیر غذای خونگی بهت بدم. چون میخوایم ایشالا مسافرت بریم و توی مسافرت تهیه غذا واست یکمی سخته من سرلاک گرفتم و چون عادت کنی از الن بهت می دم که توی سفر بدخوراکی نکنی. امروز صبحانه سرلاک خوردی و دوست داشتی. سرلاک گندم با تکه های خرما. واقعا مزه افتضاحی داره ولی چاره ای نیست باید بخوریش.   ...
30 بهمن 1390

دختر وسواسی

طلا خانم چند روزیه حسابی وسواسی شدی. یاد گرفتی هروقت یه چیزی بر میداری و ما بهت می گیم کخه میندازی زمین و شروع می کنی دستاتو پاک کردن.نه یه بار ، نه دوبار، ده بار.... یه چیزایی رو هم که مطمئنی کثیفه و نباید برداری برمیداری و فورا میندازی و دستاتو پاک می کنی مثل دمپایی بابا که عاشقشی. یاد گرفتی می ری سمت بخاری بعد دستاتو تند تند تکون میدی یعنی داغه و نباید دست زد و می گی داغ غ غ (غ با تاکید) دختر گلم بابای یاد گرفته تا یکی می خواد بره بیرون یا می بینه لباس بهش می پوشونیم بابای می کنه.این کارو عمو داوود یادت دادن. مامانی و آقاجون از تهران برگشتن و واست یه شلوار زدر خوشگل و یک ریسه چشمک زن از همون ها که تو بهش می گی برق واست سوغات...
26 بهمن 1390

ورود به 10 ماهگی

عزیزم ورودت به 10 ماهگی مبارک. روزها چقدر زود می گذره و خیلی زود 10 ماهت شد. دیگه واسه خودت خانمی شدی. دلم واسه نی نی بودنات تنگ شده. دیروز رفتیم مرکز بهداشت واسه قد و وزن. ماشالا به دخترم. وزنت حدود 8 کیلو و 700 گرم بود. قدت 72 سانت. گفت قدت خیلی رشد نکرده ولی مهم نیست. خیلی خیلی دوستت دارم عزیزم ...
25 بهمن 1390

تولد بابا

امروز تولد بابا است. بابا ١٠ فروردین به دنیا اومدن ولی به دلایلی هر ساله تولد بابا رو به قمری می گیرن یعنی تولد حضرت محمد(ص). ما هم طبق معمول دیروز با تو کمی در و دیوار رو تزیین کردیم و دکوراسیون خونه رو بهم زدیم و منتظر شدیم بابا از سر کار بیان. عصر به دیدن مامان جون و آقاجون که از شیراز اومده بودن رفتیم.آقاجون واست سوغاتی یک خرس آوردن.مژده هم یک جوجه کوچولو داده به آقاجون و گفته از طرف من بدید به شیدا. عمه سعیده هم که تازگی قشم بوده کلی سوغاتی واست فرستاده(دستش درد نکنه) شب که خونه اومدیم کیک گرفتیم و یک جشن تولد ٣ نفره برگزار کردیم. تو کلی رقصیدی و دست زدی. یه بادکنک ترکوندی. به بابا کمک کردی تا کادوشونو باز کنن و ...
21 بهمن 1390

به خوردن

عزیزم ورد زبونت کلمه ((‌به )) شده ( خیلی محکم ب رو ادا می کنی) هر وقت ازت می پرسن : شیدا چی می خوای؟ شیدا چی خوردی؟ می گی : به دیشب حاضر نشدی شام بخوری و زود خوابیدی. تا صبح منو بیچاره کردی از بس شیر خوردی.آخه گرسنه بودی و با شیرم سیر نمی شدی. صبح زود که ما واسه نماز بیدار شدیم تو توی خواب می گفتی : به. من و بابا جیگرمون کباب شد که اینقدر گرسنه ای که تو خوابم حرف می زنی. احتمالا خواب خوراکی می دیدی. واسه همین بیدارت کردیم و تا تخم مرغت بپزه کمی نون و ماست چکیده که خانم همسایه واست مرتب میاره بهت دادم و تو یه ته بندی کردی. خانم همسایه مون یه پیرزن تنهاست(خانم رمضانی) که هر وقت دلش میگیره میاد خونمون و یکم درد دل می کنه. ت...
20 بهمن 1390

روز گردش کودک

جیگرم، فدات بشم. دیروز بابا رفتن سر کار و چون تا غروب نمی اومدن من و تو رفتیم خونه مامانی. تا تونستی شیطونی کردی. حاضر نبودی پیش من بیای. گریه می کردی و فقط می خواستی پیش خاله حورا باشی. وقتی واسه شیر خوردنم می گرفتمت شیر نمی خوردی و گریه می کردی. حسابی دل خاله رو بردی شیطون بلا. ظهر که می خواستیم بخوابیم تو طبق معمول که عاشق خوابیدن بقیه ای شروع کردی به شیرین کاری کردن. انواع حرکات خود شیرین کنی که بلد بودی رو انجام دادی تا دل همه رو ببری و کسی دلش نیاد بخوابه. بالاخره توی بقل مامانی غش کردی و زیر کرسی خوابیدی. عصر مامان نوبت دندون پزشکی داشتم. تو هم همراه مامانی و خاله حورا رفتی جشن به مناسبت ٢٢ بهمن. شب که ...
17 بهمن 1390

انگشتای جادویی

عزیزم قربون انگشتای کوچولوت که قدرت معجزه آسایی دارن. با انگشتای کوچولوت به چیزهایی دست پیدا می کنی که نمی دونم از کجا میاریشون. یه مدت گیر دادی به برچسب روی اجاق گاز. این برچسب اینقدر محکم چسبیده بود که امکان نداشت باز بشه. ولی جنابعالی با انگشتای معجزه آسای کوچولوت برچسبو ذره ذره کندی و وقتی کنده شد دیگه بی خیال گاز شدی. امروزم دیدم با گلیم پارچه ای کار دست که فاطمه سلطون با خورده های پارچه واسمون درست کرده و تو آشپزخونه پهن کردیم بازی می کردی که یه دفعه دیدم یه تکه پارچه از گلیم کشیدی بیرون. با بابا کلی تعجب کردیم آخه این کار هر کسی نیست!!!! قربون انگشتای نازت
13 بهمن 1390

شله زرد پزی مامانی

عزیزم، دوباره نزدیک 28 صفر شد و همه یاد شله زرد نذری مامانی و آقاجون افتادیم. روز 28ذصفر صبح من و تو رفتیم خونه مامانی و با اونها رفتیم هیئت. تو خواب آلود بودی با تعجب به دسته نگاه می کردی. ظهر خونه اومدیم و دیگ شله زرد رو بار گذاشتیم. تو از اینکه همه دورت بودن خیلی خوشحال بودی. وقتی خاله حوریه آوردت سر دیگ که هم بزنی از شدت بخار آب و گرما و بلندی دسته ملاقه ای که دستت بود چشماتو به هم می زدی و ما رو کلی خندوندی. لب به شله زرد نزدی آخه اصلا دوست نداری. مامان بیشتر از این حوصله نوشتن ندارم. اینم از عکسای اون روز   ...
12 بهمن 1390

پسونک

عزیزم، در پی بد خوابیدن های شبانت که دم به دقیقه می خوای شیر بخوری من تصمیم گرفتم با پسونک گولت بزنم. پسونکتو از ظهر از جعبه بیرون آوردم و جوشوندم و واسه وقت خواب آماده کردم. وقتی پسونکو دیدی خواب از سرت پرید و شروع کردی با خودش و درش بازی کردن. وقتی هم من میذاشتمش توی دهنت می گرفتی و مثل دندونگیر به دندون هات می کشیدی. بعد می دیدی نرمه و نمی تونه لثه هاتو بخارونه از طرف دسته می کردی دهنت و گاز می زدی. خلاصه که در مورد پسونکم مثل شیشه کلاه سرت نرفت.   اینم عکس پسونک خوردنت. سرتم زدی به میز و زخم شد. حسابی گریه کردی عزیزم بذار از اربعین بگم. شب مامانجون گفتن ما واسه اربعین می خوایم بریم نیستانک. قرار شد صبح ساعت ...
11 بهمن 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دخملم شیدا می باشد