پسونک
عزیزم، در پی بد خوابیدن های شبانت که دم به دقیقه می خوای شیر بخوری من تصمیم گرفتم با پسونک گولت بزنم.
پسونکتو از ظهر از جعبه بیرون آوردم و جوشوندم و واسه وقت خواب آماده کردم.
وقتی پسونکو دیدی خواب از سرت پرید و شروع کردی با خودش و درش بازی کردن. وقتی هم من میذاشتمش توی دهنت می گرفتی و مثل دندونگیر به دندون هات می کشیدی. بعد می دیدی نرمه و نمی تونه لثه هاتو بخارونه از طرف دسته می کردی دهنت و گاز می زدی.
خلاصه که در مورد پسونکم مثل شیشه کلاه سرت نرفت.
اینم عکس پسونک خوردنت. سرتم زدی به میز و زخم شد. حسابی گریه کردی
عزیزم بذار از اربعین بگم. شب مامانجون گفتن ما واسه اربعین می خوایم بریم نیستانک. قرار شد صبح ساعت 8 بریم دنبالشون و چون عمه سعادت و بچه هاشون هم بودن تو ماشین همه جا نمی شدیم. بنابراین من و تو همراه آقاجمال و خانوادشون زودتر رفتیم. توی راه دایم ایمان و پیمان (که به خاطر شباهت زیادشون به هم من هیچوقت از هم تشخیص نمیدمشون) سر بقل کردن تو دعوا می کردن.
15 کیلومتر پیمان و 15 کیلومتر ایمان بقلت کرد. تو هم خیلی راحت تو بقلشون نشستی.
وقتی رسیدیم رفتیم خونه زنعموی بابا. همه با دیدنت ذوق کردن و تو هم به همه می خندیدی. قربون دختر خوش اخلاقم.
دختر عموهای بابا می گفتن بسکه مژده بداخلاق بوده تو سورپرایزشون کردی با خوش اخلاقیت.
این 1 ساعتی که تا اومدن باباینا اونجا بودیم تو با آقا جلال و آقا شمس الدین رفیق شدی و باهاشون بازی می کردی.
با دیدن هیئت کلی تعجب کردی. توی خونه هم حسابی با پریسا و پوریا بازی کردی و چون اونجا خیلی سرد بود و نمی شد از پای بخاری تکون بخوری
و اسباب بازی هم نداشتی یه قاشق انداختم تو یه بطری نوشابه و تو تا عصر باهاش بازی کردی.
عصر دوباره با آقاجمال برگشتیم و دوباره بقل ایمان و پیمان بودی تا خواب رفتی. اون دوتا خیلی دوستتت دارن و باهات بازی می کنن.