خواب گردی
عزیزم چون ٢ هفته ای اینترنتمون بخاطر جابه جایی خطوط از طرف مخابرات قطع بود نتونستم واست بنویسم.عوضش تمام خاطرات این چند روزو واست ذخیره کردم که کم کم می ذارم. اول از داستان خواب گردیت بگم.
دلقک کوچولوی مامان. الهی که فدای اون شیرین کاریهات برم که همه رو سرگرم می کنه.
اول از دیشب بگم که فقط کم مونده بود ازمون فیلم بگیرن و سینما ها پخش کنن.
دیشب بابا خیلی خسته بودن و زود خوابیدن و تو هم که دیدی خونه ساکته خواب آلود شدی. حدود نه و نیم خوابوندمت و کم کم خودمم خوابیدم. یک دفعه ساعت 1 نیمه شب با صدای افتادنت از تخت و گریت من و بابا مثل فشنگ از خواب پریدیم.
جنابعالی خواب گردی یاد گرفتی. یک طرف تختت که چسبیده به تخت خواب مامان. طرف دیگه هم که حفاظ داره. دیدی راه دیگه ای نیست راه افتادی رفتی از پایین تخت خواب بری پایین که یکدفعه گوووووووووووپ سقوط به پایین.
فوری برق رو روشن کردیم
ببینیم چیزیت نشده باشه که تو ساکت شدی و شروع کردی به خندیدن.
بعد چند دقیقه برق رو خاموش کردیم و خوابیدیم که دیدیم نه خیر، جنابعالی تصمیم خوابیدن نداری و تازه خوابت پریده.
شروع کردی به شیطونی و بازی.
من حدود 45 دقیقه ای بهت به زور شیر دادم دیدم نمی خوابی دیگه متوسل به دعوا شدم و دوتا دعوای الکی بهت کردم ولی تو عین خیالت نبود و می خندیدی.
اینجا بود که بابا وارد صحنه شدن و و با دیدن بابا کلی ذوق کردی و شروع کردی به گفتن : ب به . ب به
یعنی خوراکی می خوای. ساعت 2 من رفتم واست برنج و خورشت گرم کردم و بابا وسط تشک تو تاریکی بهت غذا دادن.
غذا که خوردی تازه شارژ شدی و شروع کردی واسه خودت دست می زدی و می رقصیدی.
هرچی دعوات می کردیم، بهت کم محلی می کردیم باز تو کار خودتو می کردی.
من به بابا گفتم دیگه اصلا حرف نزنیم تا تو خوابت بگبره ولی فایده نداشت.چراغ خوابم خاموش کردم. تو هم تو تاریکی گشتی پسونکتو( بعدا داستان پسونک خوردنتم می گم) پیدا کردی و شروع کردی توی درش آواز خوندن. صدات توی در پسونک می پیچید و تو خوشت اومده بود.
کم کم من و بابا از لالایی دلنشینت خوابمون برد. یه موقع از صدای نق نقت بیدار شدم
دیدم ساعت 3 شده.بهت شیر دادم و تو خوابیدی.