آش پشت پای عمو روح اله
حدود یه ماهه عمو روح اله دوباره رفته ونزوئلا و مامانجون تصمیم گرفتن واسش آش پشت پا بپزن.
طبق آخرین تصمیمات قرار شد پنجشنبه عصر آش بپزیم که تا آخر شب آماده بشه و صبح زود بریم آماده کنیم و بکشیم تا واسه صبحانه مراسم دعای ندبه حسینیه در خونه آقاجون آش رو ببرن.
صبح پنجشنبه با بابا رفتیم خونه مامانجون و سبزی گرفتیم و نشستیم به پاک کردن. چشمت روز بد نبینه.حدود 15 کیلو سیزی و من و بابا...
تو هم گه گاهی نق می زدی.یک کم می خوابیدی .یه کم بازی و دوباره نق. آخریها هم دستت به سبزیها رسید و دونه دونه یواشکی می ذاشتی دهنت.
تا عصر که پریسا و پوریا و عمه سعادت اومدن هر جوری بود سرگرمت کردیم.
شب هم عمو مجتبی و رادمهر با عمو محمد از افهان اومدن و تو و رادمهر یه کم با هم بازی کردید.
رادمهر کم کم می خوا راه رفتنو شروع کنه.چند قدم می ره بعد سقوط...
تو هم خیلی کنجکاو به چهاردست و پا راه رفتن رادمهر نگاه می کردی و می رفتی روی دو دست که مثل اون بشی ولی نمی تونستی.
آخر شب اومدیم خونه و صبح ساعت 6 برگشتیم خونه مامانجون واسه کشیدن آش. تو و بقیه بچه ها خواب بودید.که یکدفعه تو جیغ زدی و همه رو بیدار کردی. به قول عمو مجتبی همه نیروها رو آماده باش دادی.
نزدیک ظهر که برگشتیم خونه تو از خستگی خوابیدی و تا عصر قش کردی.
اینجا لازمه بعد از تشکر از عمو روح اله که رفتن تا ما آش بپزیم از تو هم تشکر کنم که این دو روز اینقدر دختر خوبی بودی تا ما به کارمون برسیم.
دوستت داریم عزیزم
اینم عکس روز آش پزی