شیداشیدا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره

دخملم شیدا

سیزده ماه و نیم

دیگه واقعا خانم شدی. قبلا یه کم چهار دست و پا و یک کم روپاهات راه می رفتی ولی حالا حتی وقتی که دنبالتم می کنم واسه بازی سعی می کنی فقط روی دوپا راه بری و فرار کنی نه روی چهار دست و پا. عاشق کفش پوشیدنی و تقریبا از صبح تا آخر شب فقط راه می ری. توی خونه دایم دمپایی هات دستته که من بهت بپوشونم. تو هم برخلاف بچه ها که بلد نیستن با دمپایی راه برن خیلی خوب با دمپایی راه می ری.اگه کفشتو ببینی که ئیگه هیچی،تا نپوشی ول کن من نیستی. دو تا یا کریم از صبح میان پشت پنجره سالن می شینن و آواز می خونن و تو هم باهاشون بازی می کنی. وقتی ازت می پرسیم :شیدا چند تا جوجو بودن؟ می گی : دوتا  
7 تير 1391

دونده ماراتن

عزیزم دیگه خیلی خوب راه می ری. از دیشب که واست با خاله حوریه یه چرخ عصایی خریدیم تو اونو دست گرفتی و دیگه به زمین ننشستی. همینطور داری راه می ری. خیلی دوستش داری. زمین خوردنت موقع راه رفتن خیلی کم شده. وقتی یه چیزی دستت باشه کمتر زمین می خوری و خوب راه میری. کشته مرده ی تن صداتم. کم کم داره تن صدات شکل می گیره. یه صدای تو دماغی داری. وقتی حرف می زنی حسابی از صدات لذت می برم. گوشی تلفونو دستت می گیری و دیگه خاموش نمی شی، همینطور حرف می زنی. اول یه الوی کش دار می گی و بعد دیگه حسابی با اونطرف خط که معلوم نیست کیه حرف می زنی.موقع حرف زدن هم حتما باید راه بری. از این طرف به اون طرف.یه قیافه جدی هم به خودت می گیری که نگو و نپرس.می افتی ...
26 خرداد 1391

نردبان نوردی

جیگملم بخشید که چد وه نیمم بنویسم.تو ایم مت اتفاقات زیادی افتاده. اسباب کشی و جشن تولدت حسابی وقتمو گرفت. بعدا خاطرات این مدت رو می نویسم. فعلا می خوام از کارهای این مدتت بنویسم. خیلی بلا شدی. هر روز یه دست حسابی از دستت می خندم. دیروز مامان خیلی کار داشتم. می واستم تمام خونه رو تمیز کنم و لباس بشورم و حمومت کنم و ... این وسط تو هم خیلی کمک کردی. موقع گردگیری یکی از کهنه هاتو برداشتی و همراه من در و دیوار رو پاک می کردی.یه موقع دیدم داری می گی ددر. اومدم دیدم همینجور که دیوار رو پاک می کردی رفتی توی راهرو. فورا صدات زدم و تو برگشتی تو. من از نردبوون بالا رفتم که کفشدوزک روی کمد تو اتاقتو بچسبونم. دیدم داری نق می زنی . گفتم ...
11 خرداد 1391

زانوهای پرتوان برس به داد این ناتوان

جیگرم با نزدیک شدنت به یک سالگی داری کم کم هنرهاتو نشون می دی. دیروز رفته بودیم خونه مامانی. مامانی روی یه چهارپایه کوته می نشوندنت و جلوت وای می ایستادن و می گفتن بیا بقلم. تو هم بلند می شدی و می پریدی تو بقل مامانی. قربونت برم که زانوهات جوون گرفته. وقتی می ریم خونه مامانی حسابی بهت خوش می گذره. دیروز یا با مامانی می رفتی توی کوچه یا آقاجوون می بردنت با ماشین می گردوندنت. با اقاجونم کلی بازی کردی.آقاجوون وایمیسوندنت و زیر بقلتو ول می کردن تو هم چند ثانیه می ایستادی. روی زمین هم انواع حرکات نمایشی نشون میدی به نشانه اینکه می خوای کم کم وایسی. دستاتو می ذاری زمین و تا جاییکه می شه بدنتو از زمین بلند می کنی. خاله حورا می گه فک...
6 ارديبهشت 1391

کارهای بامزه شیداجون

جیگملم، می خوایم اسباب کشی کنیم بریم خونه مامانجوون و آقاجوون طبقه بالا بشینیم. من با نارضایتی مجبورم که بریم اونجا. با اینکه اونها خیلی خیلی خوبند ولی من می ترسم با رفتن و نزدیک شدن رابطه مون بهم بخوره ولی از بس اینمدت آقاجوون اصرار کردن و یه حرفایی زدن که دل بابا رو به سوزوندن من بخاطر بابا می رن.حسابی دلم واسه این خونه تنگ می شه.آخه از آغاز زندگی مشترک من و بابا اینجا بودیم و بعد هم اومدن تو خاطراتمون رو زیادتر کرد. دیروز رفتیم بالا و تقریبا اسباب و اثاثیه اونها رو تو یک اتاق جمع کردیم تا 2 تا اتاق دیگه خالی بشه واسه خودمون. تو تمام وقت می خواستی بقل یکی بشی و من موندم با این کار تو چطور اسباب کشی کنیم. پریشب موقع خواب تو جعبه گل سر...
28 فروردين 1391

کارهای جدید شیدا

عزیزم اینروزها نمی دونم چرا وقت نمی گنم مطلب واست بذارم.الانم سعی می کنم به سرعت کارهای بامزت رو بنویسم. این روزها خیلی بزرگ و باهوش و خانم و البته با مزه شدی. چند روز پیش بابا از صبح سر کار رفتن و من و تو تا غروب تنها خونه بودیم. عصر حسابی دلت گرفته بود.هی کلاهتو برمیداشتی و می دادی به من و می گفتی: ددر من کلاهو ازت می گرفتم و می ذاشتم اونطرف. تو دوباره بر می داشتی و می دادی به من و می گفتی : ددر بعد چند بار تکرار من کلاهتو قایم کردم. تو رفتی گشتی شنلتو پیدا کردی و سعی می کردی بپوشی و می گفتی : ددر. منم دلم سوخت و لباست پوشوندم و با کالسکه رفتیم پارک مهارت سر بلوار.تو کلی ذوق کردی. هوا دیگه کم کم گرم شده و بعد از ظهر ها در حیاط...
25 فروردين 1391

کلاغ پر

عیزم،چند روزه کلاغ پر یاد گرفتی. بهت می گیم : کلاغ دستتو میاری بالا می گی : در می گیم : گنجیشک دستتو میاری بالا می گی : در می گیم: شیدا دستتو میاری بالا می گی :در بعد دست می زنیم و می خونیم: شیدا که پر نداره ، خودش خبر نداره تو هم دست می زنی و می خندی الهی فدات بشه مامان ...
22 فروردين 1391

خاطرات عید نوروز

موش موش مامان(اسمی که هروقت اینجوری صدات میزنم کلی واسم موش میشی) عید هم با همه خاطرات خوب و بدش گذشت. روز قبل از عید به حمام و نظافت و چیدن هفت سین گذشت. موقعی که من هفت سین رو آماده می کردم چون تو دست به وسایل نزنی یه آبپاش دادم دستت. تو هم با بابا شروع به بازی با آبپاش کردی. بابا یه کم آب می پاشیدن تو صورتت و تو قاه قاه می خندیدی. ایقدر خندیدی که ترسیدیم دل درد بگیری و بابا بی خیال شدن. صبح قبل از سال تحویل بیدار شدی و صبحانه خوردی و حاضرت کردم و بابا و من سر سفره هفت سین نشستیم(البته میز هفت سین)   ساعت حدود یه ربع به نه سال تحویل شد و من و بابا یه جفت گوشواره شکل گل بهت عیدی دادیم.به همراه یه سکه یک گرمی و یک اسک...
17 فروردين 1391

4 شنبه سوری

موش کوچولوی من قول داده بودم خاطرات روزهای قبل از عیدو بنویسم تا به خاطرات عید برسیم. از 4 شنبه سوری شروع می کنم. واسه 4 شنبه سوری طبق رسم هر ساله مراسم در خونه مامانی انجام شد. عمه زهره رو هم با خودمون بردیم. خاله حوریه و بنیامین،دایی مهدی و زندایی،دایی امین و همسایه قدیمی خانم خردمند با دخترشونم بودن. یه آتیش روشن کردیم و تو با دیدن آتیش ذوق کردی. دایی امین بقلت کرده بود و دایم از روی آتیش می پرید. بقل هر کی می رفتی از آتیش می پروندت. اینقدر که آخر سر از همه بیشتر بوی دود می دادی. فشفشه رو هم که روشن کردیم با تعجب نگاه می کردی. آخر شب بخاطر دود زیادی که خورده بودی حالت تهوع داشتی و هرچی می خوردی برمی گردوندی. خیلی خوش گذشت. ...
15 فروردين 1391

نوروز 91

عزیزم عیدت مبارک بعد خاطرات قبل از سال نو و مراسم چهارشنبه سوری رو می نویسم. فعلا اجازه بده سال نو به همه تبریک بگم و آرزو کنم واسه همه خصوصا من و تو و بابا سال خیلی خوبی باشه. اینم ٢ تا عکس از سفره هفت سین. عجله دارم چون داریم می ریم تهران واسه عروسی فهیمه دخترعموی بابا.     ...
3 فروردين 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دخملم شیدا می باشد